Monday, May 16, 2005

دوباره می نشست کنج دیوار و همان کتاب را دست می گرفت. همان را هر دفعه از همان جا. همان جاش کجا بود؟ من کتاب را نخوانده بودم. کاش می خواندم. باید قبل از اینکه این بشود می خواندم اش. باید می فهمیدم چی توی آن کتاب هست که آن همه آن همه روز هر روز همان جا کنج دیوار نشسته بود و مگر زمین می گذاشت که من بردارم. کارش شده بود خواندن. کار من زیاد بود ولی اعتنایی نمی کرد. می خواند. من کنار در می ایستادم. جلو تر نمی رفتم. نگفته بود نیا اما خودم نمی رفتم. می رفتم که چه. اصلاً می شد جلو تر رفت که من نمی رفتم؟ گاهی فکر می کردم خواندن از یادم رفته حتا یادم نمی آید که خواندن چی هست. می ایستادم و چشم هایم را می بستم و فکر می کردم به اینکه کلمه ها چه شکلی بودند. حروف چاپی را تصور می کردم. نقطه ها و ویرگولها و باز هم نقطه ها. اسمشان هم یادم نبود. یا بود و نمی دانستم چه طور می خوانند. تصویر حروف مبهم می شد و جایش تصویر جلد کتاب می آمد و دست های دوخته شده اش به آن. باز به ذهنم فشار می آوردم و یادم نمی آمد. حرف هم نمی زد دیگر. می خواند می خواند می خواند و دیگر بلند نمی خواند و چشم هایش دیگر نمی دویدند دنبال کلمات و سطر های کتاب. فقط می دانستم که می خوانَد. همان جا را می خوانَد و هر دفعه همان جا بود که برمی گشت و دوباره می خواند. هر دفعه می رسید به همان جا. و این خواندن این همه طول می کشید و طول می کشید و خواندن از یاد من می رفت و همه چیز از یاد من می رفت. کنار در ایستادن از یادم می رفت. بسته بودن در از یادم می رفت. قفل بودن در و همه چیز. بعد طول می کشید و یادم می رفت که دارد می خواند. یادم می رفت که کنج دیوار نشسته و هی همان صفحه را باز کرده و دیگر نمی دانم که می خواند. یادم می رفت که دیگر نمی دانم اصلاً هست. یادم می رفت که دیگر یادم رفته...

Sunday, May 15, 2005

چند تصویر

صبح- تصویری از سپیدارهای لخت جلوی دانشکده
صبح به این زودی این جا چه می کنم. چرا وسط بهار این طوری شاخه هایشان را شکسته اند. درازیشان بد جوری توی چشم می زند. صبح به این سردی بدون لباس بدون هیچی همین طوری بیایم وسط سپیدارها نگاه کنم بدون اینکه کسی چرا- اینجا- چه- می کنی- ...
کایفان: تحت تاثیر است. یک چیز دیگر بنویس
صبح- تصویر پله های خیس
پله های ادبیات را چهار تا یکی بالا می روم. گل ها را تازه آب داده اند. می خواهم قبل از یازده برگردم دانشکده. این یکی کلاس را می روم حتماً...
کایفان: اه خیلی بدتر شد که. لطفاً یکی دیگر
صبح- راهرو پیچ در پیچ گروه
می خواهم از کسی صحبت کنم که اینجا قرار است ح جیمی بنامیم اش. من و ح جیمی تا به حال با هم صحبت نکرده ایم، اما اسمم یادش هست. صدایش می کنم. آن طرف پله ها با کسی حرف می زند. با یک دختر. مرا می بیند؟ دختر بی قرار است و هی ساعتش را نگاه می کند. می دانم که این ح جیمی بد جوری اهل معطل کردن دخترها ست. قبلاً هم بود. دست اش را توی هوا تکان می دهد. دختر فکر می کند او کسی را دیده برای کسی دست تکان می دهد. ح می گوید نه این یک روش هندی است برای ارزیابی تمرکز و شخصیت افراد. دختر حوصله اش سر رفته یا ح جیمی همین الان چیزی بهش گفت که نفهمیدم. او سریع می گوید پیشنهاد خوبی است بهش فکر می کنم. انگار قبلاً برای این جواب خودش را آماده کرده بود. حالا تقریباً یک ساعت است که ایستاده اند و حرف می زنند. ح می بردش بیرون دانشکده. دنبالشان می روم. نمی بینند؟ می نشینند کنار شمشاد ها و باران که فکری است ببارد یا نه. باران حواسم را پرت می کند. وقتی خداحافظی می کنند ساعت از دوازده گذشته. موقع خداحافظی ح می گوید به این فکر کن: به این فکر نکن که چقدر آزادی خودت تصمیم بگیری، به این فکر کن که توی تصمیمی که خودت می گیری چقدر آزادی. دیوانه کننده است. دختر دور خودش می چرخد. گیج می شود. پله ها را تند می دود پایین که زیر باران نماند.
کایفان: تمام شد؟
ظهر- تصویر سنگریزه های کف پارک
سرم را بلند نمی کنم. دارد می آید طرف ام و کتابش را لوله کرده توی مشت اش. می شود بنشینم پیش شما؟ با کسی قرار دارید؟ می گویم نه بنشین. مزاحم نیستم؟ می گویم اگر مزاحم بود خودم می روم. می گویم چه آفتابی. می گویم وقتی رد می شدم دیده ام که روی نیمکت دراز کشیده و کتاب می خوانده. می دانست که دیده ام. هنوز سرم پایین است. دانشجویید نه؟ بله دانشجوی فلسفه. اوه بهتون هم میاد. نمی دانم چرا این فکر را می کند. می گویم به تو هم میاد پیش دانشگاهی باشی. کتاب ادبیات فارسی را دیده ام دست اش. می گوید پیش دانشگاهی نه. پشت کنکوری. من هم فلسفه نه. کامپیوتر.
کایفان: تا کی می خواهی خاطره نویسی کنی
عصر- خیابان گرسنه
پیاده برگشتن ِ این همه راه پیشنهاد کی بود؟ قدم هایم سنگین اند. نمی توانم. شیشه ی آب را گرفته ام دستم و هر چند قدم می خورم ازش. آبش گرم شده دیگر. رز های صورتی بلند آن طرف میله ها قشنگ اند حتماً. مجبور هم نیستند پیاده گز کنند. باغبان بهشان آب می دهد. فواره بهشان آب می دهد. باران بهشان آب
کایفان: کایفان بهشان تف هم نمی اندازد
در شیشه ی ویترین مبل فروشی تکرار می شوم. وای. این همه من. راستی چه می شد اگر یک دفعه خودم را می دیدم که از آن طرف می آید؟ خود ِ خودم را. با همین لباس های خیس عرق و همین قیافه ی خسته و درهم... دیوانه نمی شدم؟
کایفان: فایده ندارد جانم. نمی خواهد بنویسی دیگر
شب- تاریک روشن پله های خانه
آسانسور خراب است. دیگر تقریباً متقاعد شده ام که روز بدی بود. از دست رفت. پاگرد دوم را که رد می کنم یک دفعه می بینم اش. ایستاده آنجا و فرقش با فرشته ها فقط بال هایی است که ندارد. دست هایم را حلقه می کنم دور گردن اش. فکر می کنم چه خوب که واحد های طبقه دوم چشمی ندارند. حرف نمی زنیم. ایستاده آنجا که ببوسم اش و همین. می روم بالا.
خوبه. کایف خوابش برده

Saturday, May 14, 2005

سه تا رنگ ازشون دارم. سبز، آبی، صورتی. دوس دارم به ایستونمشون روی میز. رو میزم شیشه س. شیشه ی دودی صاف صاف. هر چیزی رو می شه واستوند روش و می شه هر موقعی هم این کارو کرد. اصلاً مهم نیست که کجا گذاشته ی رفته ی و ساعتت به وقت کجا چند دقیقه مونده بوده به کِِی. برا من و این میزه مهم نیست. ما بازیمون رو می کنیم. دستمو می کشم رو سطح شیشه ای ش. دستم اون پایین با تعجب دستِ این بالامو نگاه می کنه دستِ اون پایین ام سیاهپوسته آخه. منم اون پایین سیاهپوستم یه سیاهپوست که فقط از کمر به بالاش قابل رویته اغلب. حتا عینکش ام سیاه س توی چشماش ام. همیشه بهش می گم بیا بیرون از تو میز. می گم من تنهام. وامیستم رو میز می گم من تنهام. وقتی که وامیستم پایین تنه داره اما من نمی تونم ببینم. می شینم که ببینم. می شینم می بینم نداره. چشماش معلوم نیست. چشم ام نداره. نوک انگشتامونو می زنیم به هم. مال من صورتی، مال اون قهوه ای. دوست داره. این تنها کاری نیست که دوست داره. دوست داره آرنجشو بچسبونه به آرنجم، شاهرگشو به شاهرگم...، من می بینم که خیلی بیچاره م. می بینم نمی تونم هی نگاش کنم و اون که اصلاً نمی تونه نگاه کنه و نمی تونه اگه بهش بگم بیا بیرون از تومیز. یه دفه خودشم بهم گفت که خیلی بیچاره س. من داشتم محکم می کوبیدم رو مشتش. گریه م گرفته بود. مشت می زد و من فرو می رفتم بیرون میز. می گفتم من تنهام نکن. می زد. محکم می کوبید زیر میز می گفت تنهاست. گریه می کرد. میز خیس می شد خیسی شو می دیدم نمی تونستم لمس کنم. پس چه جوری نوک انگشتامونو می زدیم بهم ؟ چه جوری می دیدم اش خیسی شو اگه نداشت چه جوری می دیدم؟
هیچ کدوم این سه تا، وقتی می ایستونمشون اون پایین کسی رو نمی بینن. اونم سه تا سیاهپوستو. اونا فقط می تونن مستقیم نگاه کنن. نمی تونن خم شن. باور می کنی؟ ساعتت به وقت کجا چند دقیقه وقت داشت؟ برا من مهمه... مهمه... من می تونم می تونم می تونم خم شم. من خم ام. همین حالاش هم.

Friday, May 13, 2005

پس سوپرمارکت ها چه می فروشند؟

یک سوپرمارکت بزرگ است که می روم بالا بین قفسه ها گم می شوم. توی چشم می زنم. بالای قفسه ها راه می افتم می گویند برو برو اینجا نمان. من کنسرو ها را دوست دارم از این بالا. کنسرو خوراک بلدرچین خوراک سوسیس خوراک خوک. بردارم ببرم باید... باید؟
می گویی پایین و پول هر دو تا پ دارند.
من نمی توانم پ بدهم به خوراکی. گشنه اش نیست. پ را گشنه می گذارم. نه گشنه نه برایش آلیس خریده ام. قفسه ها تنگ اند ولی کنسرو ها کنسروها. من کنسرو نمی هستم نخواهم هست.
فلاش بک فلاش بک فلاش بک
اعترافی در کار نیست. من وقتی می گویم من خودم را انکار کرده ام. این تنها چیزی است که می توانم بگویم. تنها چیزی است که واقعاً چیزی نیست. تنها چیزی که نباید. می توانم بگویم تنها چیز. می توانم فکر کنم که تنها چیز. هنوز می توانم.

آن چه هست، نا-شونده است. هر چه شونده باشد، نیست است.
فردریش نیچ

من

من کور بودم. نمی دیدم. من کورم. نمی گذارند ببینم. کنار نمی روند نه اصلاً کنارند بیایید این طرف بگذارید من بگذارید من هم مثل ِِ ببینم مثل ِ ببینم تان...
من کرم. دست دارم می زنم. محکم می زنم. یکی این طرف یکی آن؟ طرف. محکم و کشیده. کرم می کند. کرم کرده اند نمی گذارند بزنم.
این طرف صدایی نیست.

Thursday, May 12, 2005

me

اگه اسم دوست نزدیکت پریسا باشه، چی صداش می کنی؟
خب اگه دوست نزدیکت نباشه چی؟

:|

وقتی تو این قدر یواش حرف بزنی، من نمی تونم فاصله رو حفظ کنم، اون وقت هی باید به هت نزدیک و نزدیک تر بشم،
بعد تو خودتو کشیدی عقب.

من

همین جوری مچاله شده م توی خودم و هیچ کاری نمی تانم بکنم. خوابم میاد شاید. نمی دانم که میاد یا نه. برای اینکه خودم باقی بمونم فقط یه راه دارم. باید همون کارای قبلی ره بکنم. همون جاهای قبلی ره برم. همون لباسای قبلی ره بپوشم. همون آدمای قبلی ره ببینم. همون کتابای قبلی ره بخونم. همون حرفای قبلی ره بزنم.
چقد زور داره. من نمی خوام همون چیزای قبلی ره بنویسم.
«برای تنها زیستن یا حیوان می باید بود یا خدا.» این گفته ی ارسطوست و مورد سوم را از قلم انداخته است: هر دو می باید بود، یعنی- فیسلوف...* این گفته ی نیچ اه و یه حسی بهم می ده که می تانم هر وقت تصمیم قطعی گرفتم تنها زندگی کنم، سیگار کشیدنه شروع کنم.

* غروب بتها- ف.ن.ع.

Tuesday, May 10, 2005

am

خیلی نا امید ام. یا همه شان احمقند یا هیچ کدامشان نیستند به جز دقیقاً من. منظورم از احمق را نمی دانم. شاید همیشه فکر کرده ام تحمل احمق ها را ندارم. شاید حالا تحمل هیچ کس را ندارم. شاید همیشه فکر کرده ام فقط احمق ها تحمل بقیه را ندارند. شاید حالا تحمل هیچ کس را ندارم.
ندارم. این عجیب نیست. نسخه می دهند دستم بلا استثنا. مریضم بلا استثنا. دکترند بلا استثنا. بلا استثنا. یعنی من هم همانم از دید آنها. فقط از دید خودم فرق می کنم. آنها هم احتمالاً تحمل ندارند مرا ولی چرا دارند؟ شاید یادشان رفته که ندارند. من هم اغلب یادم می رود اما بیشتر وقتها یادم هست. اکثر مواقع هم تحمل می کنم. چرا تحمل می کنم و اصلاً چه اصراری به ادامه ی زنده گی هست و اصلاً تحمل می کنم یعنی اصراری هست؟
یکدفعه چیزی به ذهنم می آید و از این رو به آن رو می شوم. نظرم نسبت به همه و چیز تغییر می کند. جایگاه همه و چیز برایم عوض می شود...
فکر می کنم زندگی یعنی همین.

I

بعد از لاله ها نتوانسته ام چیزی بنویسم. شاید نخواسته ام یعنی. فرصتش را همان موقع هم نداشتم می نوشتم. نوشتن برای من مهم است، به عنوان یک پدیده ی بزرگ خودش را برایم مطرح می کند. برام مهم است یعنی اگر برای نوشتن داشته باشم و هر کاری هم باشد می گذارم و می نویسم. که چی اش را نمی دانم نپرس. اما شاید بپرسی و بهش فکر کنم بد هم نباشد. چرا باید بنویسم.
هر دلیلی بیاورم راستش نیست همه اش نیست پس نمی آورم نمی گویم. اما فکر می کنم. درباره ی نوشتن می نویسم. درباره اطرافِ نوشتن، نه خود خودش. چون از خود خودش گفتن همه ی گفتن نیست. راست نیست. گفتم که. من اطرافش می نویسم و حرف می زنم و
- من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من
- زهرمار ِ من!

Sunday, May 08, 2005

گلها را می گذارم در گلدان. پنج تا لاله اند. سه تا زرد دو تا قرمز. می دانستی چه گلی دوست دارم نه. می گویم. کِی گفته بودم بهت. شیر آب را باز می کنم. آب خواسته اند مهمانها. من سه تا زردم تو دو تا قرمز. یا تو گفتی. من قرمزم یعنی. به لبهایم نگاهت بود وقتی گفتی. من دو تا قرمزم. با این همه نمی دانستی هنوز که چقدر دوست داشتم. نگفته بودم. سرم پایین بود. لبخند می زدم. آمده بودم پیش بقیه. به گلها آب دادم. یک گلدان آبی دارم فقط. برای پنج تا لاله ها بزرگ بود. آبشان می دادم کنار پنجره. کنار پنجره ی کارگاه منتظرت می شوم را یادت هست. خوشگل بودم آن وقتها. ابروهایم دو تا نخ بود. دو تا نخ هلال. خوب دوستشان داشتی. «خوب» یعنی می گفتی مثل پرانتز. یعنی فرق داشت. نمی دانم یک فرقی داشت که وادارم می کرد سرمه بکشم به چشم هام. موهایم را دو تا گیس بلند سیاه می بافتم از زیر مقنعه معلوم بود. قشنگ... می گفتی. نمی گفتی یا می شنیدم. پنجشنبه ها کارگاه عمومی داشتم. دانشگاهِ خلوتِ خلوت. با چتر می آمدی دنبالم می گشتی. «خوب» مواظب بودی سرمه هایم نریزند. من یادم می رفت. گلها را آب می دادم. لبخند می زدم. دو تا لاله ی قرمز. حواسم پرت بود یا یادم رفته کجا هستم. گلدان آبی توی اتاق است. کنار پنجره. من نشسته ام اینجا تو آن طرف. کسی نباید می دید. بد می شد. گفته بودم بهت. گفتم سرصدا نکن نگفتم؟ صدای سوهان بود تمام روز از صبح. باران بود که می زد به شیشه ی پنجره. کر می شدم. می گفتم تحمل صداشان را ندارم. همین طوری از صبح خِرّ و خِر. نگاهم به پنجره بود. دست هام بی حس می شد سیاه می شد. باید می ساختم اش. ظهر می آمدی پشت پنجره چترت سیاه بود دوباره یادم می رفت. کجا بودیم؟ گلها. از کجا می دانستی. ساقه هایشان را از کجا این قدر بلند می آوردی. سه تا زردند. زرد و قرمز. تو زردی شان قرمز هم هست. دو تا که فقط قرمزند هیچ زردی شان معلوم نیست. معلوم هم نبود. نمی دانستی هنوز نگفته بودم بهت. لبخند زده بودم و دست هام توی جیبم سیاه بود و بوی آهن و سمباده می داد. چشم هام را سیاه می کردم برات. نمی گفتم. می ساختی ام. توی اتاق می رفتیم ساکتِ ساکت من نمی گفتم می شنیدی. سوهان را آن همه یواش می کشیدی دستم حس نداشت. گلدان بزرگ بود برام. خوشگل بودم مثل دست هات بودم مثل انگشت هات. باز می کشیدی. می گفتی. لاله ها روز توی گلدان آبشان تمام نشود. باید نگاه کنم. باز شده اند را ببینم اندازه ی گلدان شده اند. ظهر شده. پشت پنجره باران شر شر نگاه می کند نگاه می کند. سوهان می کشیدی نگاه می کرد. گفتم بهت سرصدا نکن نگفتم؟ یواش بمان توی اتاق نگفتم؟ سیاهی ش از جیبم می ریزد. شره می کند راه می افتد پشت سرم. یادم رفته باز. گلها را می گذارم در گلدان باز می شوند. می برمشان بیرون پیش بقیه می نشینم. آب یادم رفت. توی اتاقی. تنها. من نیستم. گفته بودم بهت یا نه. آب نخواسته بودند. آب را باید بریزم توی گلدان نه. توی سماور باید برای مهمانها که نیامده ای که آمده اند که گفته اند که آورده اند، خواسته اند باید برایشان بریزم. توی سماور. توی اتاقی یا نه. چای را باید بریزم. توی سینی نریزم. دیوار های اتاق خفه شده اند چرا. سه تا گل زرد چرا هیچ - یک - چیزی - نگفتند. نمی گویند تو زردی شان قرمز هم هست. هیچی نمی گویند. باز می شوند همان اندازه ی گلدان و تمام می شود و بعد باید چای را بریزم ببرم آنجا. چه جوری سینی را بگیرم. دستهام که سیاه تر از دست هات نیست. نمی ساختی اش مگر؟ کم سوهان کشیدی؟ کم گفتم سرصدا نکن؟ کم گفتم؟

Saturday, May 07, 2005

یه دستبند نگین دار نقره ای دستشه. مچ دستش نسبتاً سفیده و تپل. هه. فکر می کردیم داره جزوه می نویسه. چه خنده دار. نوشته هاش فاقد ارزش ادبی هستن. اینو حس می کنیم. اما پسره بغل-دستی ش نه. ما اینم حس می کنیم. دستبند باریک نقره ایش به نظرمون قابل تحمل نیست. نگاه مورب اون پسر دستبندشو با دست و موهای تنک طلایی و سایر متعلقات احاطه کرده. من و شما درکی نداریم از این که کسی بتونه یه زنگ تموم این جوری برا بغل-دستی ش مزخرف بنویسه. ما نمی تونیم. اما اونا به هر حال دارن این کارو می کنن. نمی دونیم که پسره چه جوری می تونه با این سرعت بخونه. من و شما اصلاً جرات نمی کنیم نگاهشون کنیم و به بازیگوشی و چشم چرونی و هزار چیز دیگه متهم بشیم. ما فقط حدس می زنیم که اونا چی کار می کنن. جزئیات دستبند نقره ای رو حدس می زنیم. نگین های فیروزه ای شو. اوه مچ دستش نفرت انگیزه. حرکت اش یه جور بدیه. می خواد طناز باشه ولی نیست. تن-ناز نیست. چاقه. مداد تو مشتش عرق کرده. ما می دونیم که در واقع لزومی هم نداره که اصلاً این طوری باشه. می تونه دستش استخونی باشه مثلاً. می تونه عوض اون دستبند ظریف، یه ساعت بند چرمی سیاه به مچش بسته باشه. با این همه بازم ممکنه کف دستش خیس باشه از عرق. مسئله اینه که ما نمی دونیم. تمامش به خودمون بستگی داره. الان قضیه رو فهمیدین؟ ( همه شو خوندی؟ می خوام صفحه بزنم.)

your

نمی دانم شاید چیزی هست که مرا باز به کنج دفترم می کشاند. در تو. به نوشتن ننوشته ای که کسی نخواند. به گفتن نگفته ای که نگفته ای. زنجیرم می کنی. به همین ساده گی تو می شوی. یک جمعه هم نشد. نمی خواهم بنویسم. نمی خواهم اینجا یا هیچ جا بنویسم ات تو بودنت را. می نویسم که بسوزانم. که بسوزاندم. بعد ِ نوشتن می روم هر چه کاغذ هست را می آورم همه اش را همین جا جلوی چشم خودت می سوزانم. بعد خودمان را اگر بخواهی. اشک هایم مثلِ سرازیر شده اند از دو تا انگشت بریده. که می بینی چقدر کوتاهند؟ می خواهم بسوزانم. نمی خواهم بنویسم دیگر. باید بیایی. باید به جای مداد انگشت ام را بتراشم برات. می توانم. فکر می کنی می نویسم، ولی دیگر نمی نویسم حتا. شب باشد و بیایی می توانم. نمی دانم شاید چیزی هست که انگشتهام دیگر نمی توانند. دیگر نمی توانند بهم خیانت کنند. نمی توانند ببندمشان. پس من همین جوری بهت مداد می دهم. هر چقدر. ده تا. که مال خودت باشند. بنویسی شاید. همه ی کاغذ ها را بنویسی. من قبل از نوشتن ات می خوانم. با انگشت هام. با صدام. با نگاهت.

همین. صفحه ی مایکروسافت ورد. باز می کنم که تایپ کنم، اما نمی توانم. نمی توانم نمی توانم. مجبورم به نوشتن چیزی که قبلاً ننوشته ام، نه چیزی که قبلاً نوشته اند. چیزی که بعد از نوشتن می آید، نه چیزی که قبل از آن هست. مجبورم به نوشتن آن چیز. خالی نمی شود اصلاً. پرم می کند از حس خالی شدن. نوشته هنوز تمام نشده من بعدی را شروع کرده ام. رفته ام صفحه ی بعد. ته ندارد این مایکروسافت ورد بی پدر. روی در نوشتم لطفاً در بزنید. نمی خواهم کسی بیاید توی این اتاق می خواهم خالی باشم. تنها و تاریک. نه که تاریکی را لازم داشته باشم یا تنهایی را برای کاری. تحملشان را ندارم فقط. غم انگیز است. راحتم نمی گذارند. تا کنار صفحه با من می آیند. تا همین حاشیه های کنار صفحه. بعد من می روم توی متن و گم می شوم و راحت می شوم. می مانند پشت در. باز نمی کنم. کاش میله داشت. کاش لباس راه راه تنم بود. کاش یک شماره داشتم.

فکر می کنم تمام شده. بعد می بینم نه، هنوز هست. یک بند دیگر هم دارد. حوصله داری؟ من ندارم که. مثل خودم و مایکروسافت ورد که. مثل قصر که. بی ته رهایش کنم که

Friday, May 06, 2005

|از|لا|یه|می|له|ها|

به دادم برس
صفحه ی خالی سپید
چرا جلوی مرا نمی گیری
دارم توی خودم هوار می شوم
دارم به فاجعه ی یاخته های انسانی* پی می برم
پر از سلولم
لعنتی ها
دست به یکی کرده اند
بیماری ام را پنهان کردند
دکتر را فریب دادند
تو را هم
از لای میله ها همدیگر را می بوسند
تو را هم
تو را هم می
نِمی؟
چرا تمام نمی؟ شوی
چرا به ته نمی رسی؟
صفحه ی خالی سپی د
...

او

هه. همه شون می گن چه خبر شده / چه مرگت شده؟
- چیزی که ذهنمو مشغول کرده یه فرد نیست. یه حیطه ست.
هه. واقعاً مزخرفم.

my

ساعت هشت و نیم، اتاقم از نور صفحه کوچک نمایشگر ضبط یک لحظه آبی شد. حواسم نبود، صدای اولش را از دست دادم. بعد دیدم همین طوری شروع کرده به نواختن. بدون این که من خواب باشم و نور آبی اش صدای مامان باشد که نوزده سال هر روز صبح آمده سروقتم. حالا هیچ چیز عوض نشده. فقط شوپن و باخ و بتهوون و موتزارت و حالا هم شوبرت جای مامان را گرفته اند. دایه ی مهربان تر از مادر شده اند. فقط من بند ناف ام را پاره کرده ام. بند ناف ام را که وقتی نگاهش می کنم این همه عجیب است و مامان می گوید تو از اینجا به من وصل بودی دیگه. این را با لبخند می گوید. موهایش را درست مثل من درست می کند. دوست دارد شبیه باشیم. من فکر می کنم که اصلاً نیستیم. او فکر می کند که صاحب من است. خالق ام. وقتی بیست سالش بود شبیهم نبود. حالا هم که سنش روی چهل ثابت مانده نه. صاحبم نیست.
#
ساعت هشت و نیم خواب ام. دارم متناوباً ترجمه و تایپ می کنم. حوصله ی انگشتهام سر رفته. دستمال عینک گنده ی فرشید را می اندازم روی کیبورد که کلید ها را حس نکنم، اما این هم کسل کننده می شود. قرار می گذارم با خودم که داستان ها را بخوانم. بعد از هر صفحه یک داستان. پس الان باید داستان اول را باز کنم. بیشتر از یک صفحه ترجمه کرده ام تا حالا.
آمد. لااقل فكر مي كرد شب هفتم است: همه چيز نشان از همين داشت: هنوز كتان سياه و مخمل سياه: چيزي مثل همان نور سياه. شنيد مي گويد چقدر سرد شده: دستهايش را ها كرد. بعد غدا خورد،‌
می رسم به همین جا. نقطه ی غذا را یادش رفته بگذارد.
احساس مالکیت پرم می کند. اوه عزیزم یادت رفته نقطه بذاری. دست می برم توی داستان. بالای دال نقطه می گذارم. از خواندن داستان دو برابر لذت می برم. از نوشتن اش بیشتر. دستمال را از روش بر می دارم. انگشتهام صاحب کلید ها شده اند. انگشت چهارم دست چپ صاحب اِس شده. ساحب سین.
#
ساعت هشت و نیم خواب نبودم. کنسرتو پیانوی شومان گوش می دادم. حواسم نبود که وقتِ نور آبی شده. بعد می بینم صدای شوبرت از ته چاه صدام می کند. گریه می کند. مدیا پلیِر را ببند دختر. نمی شنوی؟ دلش گرفته. از این که خواب نیستم و منتظرش نیستم و صاحب خوابم نیست. از این که نور آبی ول می شود توی فضا.
صدا یش رها می شود. بی وزن. بی جفت. غوطه ور می شود.
مثل من؟
...

Thursday, May 05, 2005

La Campanella

#
دختر ربدوشامبر پوش از پله ها پایین می آید. قدم هایش سنگینند. شما خش خش دامنش را می شنوید. کنترل به دست دارید. ماهواره را فقط به خاطر این کانال دارید شما. حسابی حالتان را جا می آورد.
دختر دراز کشیده روی کاناپه. کنترل به دست دارد. ربدوشامبر دیگر تنش نیست. نفسش تنگ شده. نفسش را حبس کرده. موسیقی ِ لیست یک مرتبه نازل می شود. هر دوتان می لرزید.
شما پیانیست چینی را دوست دارید. دقیقاً چشم های تنگ اش را. صورت بی رنگ، لبهای سیاه نوک مدادی... شما دوست اش دارید. که بلند می شوید روی نوک پنجه ها. که چشم هایتان بسته است. عاشق شده اید.
انگشتانش را نگاه می کند. انگشتر خیالی را. چشم هایش تو آهنگ می رقصند. باز هم تنگ تر می شوند. دوست تر دارید. چرخ می زنید و دامن خیالی خش خش می کند.
هر دو با هم متوجه پنجره می شوید. دختر کنترل را رها می کند. چهره اش مبهم است. می رود کنار پنجره می نشیند روی لبه ی پنجره. پیانیست مال اوست. موهایش را باز کرده.
پیانیست اسم اش یان نیست. یک اسم چینی دیگر دارد. شما روی نوک پنجه ها چرخ می زنید و موهای خیالی دورتان دایره می زنند.
#
نمای دور، خانه ی یان- او لاغر اندام است. موهای بلند دارد. بلند شده از پشت پیانو رفته کنار پنجره. بالا را نگاه می کند. دختر رویش را بر می گرداند. گردنش را کج می کند به سمت شانه. شانه هایش زیر نور ماه اند.
دختر عاشقش نیست.
خواب دیدم دارند از ایران می روند. می رفتند ارمنستان. تمام مدتی که دوست بودیم نمی دانستم که ارمنی اند. خودش توی خوابم نبود. خواهرش بود و مامان اش. آمده بودند خداحافظی کنند. احساس می کردم باید به مامان اش بگویم مادام. نپرسیدم خودش کجاست. خودم کجا بودم مگر. از مادام پرسیدم زندگی در ارمنستان راضی شان می کند؟ شال بافتنی سیاه سرش بود. گفت یک فیلم ارمنی دیده اند و به خاطر همان فیلم می روند. گویا فیلم بی نظیری بوده. من خونسرد بودم. بهم اهانت شده بود ولی می دانستم رفتن برایش بهتر است با این وضع اینجا و این طوری که من جرات نداشتم ازش بپرسم ناراحت شده یا چی. من می گذاشتم برود. با این حال این که دلیل نمی شود مادام، خب هر کشوری اقلاً یک فیلم خوب ساخته. مادام خندید و چین های صورتش باز هم بیشتر شدند. من و آیدا گذاشتیم دنبال هم. آیدا قد بلند است. می خندد. مثل خواهرش نه ولی می خندد. می گذارد دنبال آدم.
صبح که بیدار شدم دیدم یادمان رفته سنجاق هایمان را به هم پس بدهیم. دیشب گیره ی آیدا را گذاشته ام لبه کتابخانه به جای مال خودم.

Wednesday, May 04, 2005

هر چه بیشتر می نویسم اش، بیشتر از خودم دور می شوم. هرچند معنی ندارد. دور از چی از کی از کدامشان. برای چی می پرسم وقتی که مهم نیست. وقتی که فرقی نمی کند. وقتی جوابی ندارد. من نگران چیزی نیستم، حتا چیزی را حس نمی کنم. بخواهی بلندم کنی و ببری آن بالا، یا دستم را بگیری و بکشی پایین که بو بگیرم و یکی بشوم با زمینه ی قهوه ای رنگ دست و پا زدنی که بی فایده است. یکی می شوم؟ می شوم؟ کسی نمی داند. می توانم تا وقتی می شود خورد بخورم. تا وقتی می شود نوشید بنوشم. بعد باید تن بدهی به بالا آوردن ام. بعد باید پشت ام را نوازش کنی و بگویی هر چی دوست داری بخور. باید نگاهم کنی که هرچی دوست دارم می خورم. نگاهم کنی که خودم هستم. نگران چیزی نیستم الان. نگران دور شدن یا له شدن یا چیزی نشدن. می شود همه اش را اینجا نوشت. اینجا یا هرجا. تازه، می شود ننوشت. این همه راه فرعی هست. این همه کوچه ی باز ِ ول. این همه خیابان دراز. این همه زن با زنبیل. این همه می گذرد...
هر چه بیشتر می نویسم اش، بیشتر فاصله می گیرم. شبیه خط فاصله می شوم که شبیه منهاست. از منها بیزارم. از همه شان. از گل های زرد و بنفش کوتاه کنار خیابان بیزارم. از دختر های قد کوتاه. از موبایل. از دختر های زیبا. از همه شان بیزارم.
نباید این را می گفتم.
همه دختر ها زیبا هستند. وقتی خیلی کوچک بودم و توی کوچه بازی می کردیم، یک پسر کوچک این را گفت. هنوز یادم مانده. بهم گفت هنر نمی کنی خب همه ی دخترا خوشگل ان.
هنر نمی کنم خب.
جنگ از همان تقابلهایی است که از بچگی به زبان هر آدمی حقنه می شود. صلح، جنگ. سفیدی، سیاهی. زشت، قشنگ. تو کله ی آدم از چند هزار سال قبل آمده. آمده که یا این یا آن. یا صلح یا جنگ. ولی به نظر من جنگ مقابل هیچی نیست. خود خودشه. تو زبان همه ملت ها باید این را از مقابل کلمه صلح برداریم. تنهاش بکنیم. این جوری معلوم می شود که لازم نیست، تحمیلیه. ماهیتش معلوم می شود، کسی بهش تن در نمی دهد.
از زبان داوود ِ دل دلدادگی، شهریار مندنی پور
عصر پنجشنبه نیست. صبح چهارشنبه ست. من دارم خیابان ولیعصر را پیاده به سمت پایین گز می کنم.
من دنبال یک سوژه هستم. در واقع یک ابژه. سوژه خودم هستم کس دیگری نیست.
من کسی هستم که به تازگی به زیبایی صبح روزهای بهاری پی برده و می خواهد همان طور قدم زنان با دست هایی که از پشت به هم قلاب کرده راه برود. انگیزه ی این پیاده روی برای کسی مشخص نیست. خودم یک انگیزه انتخاب می کنم. انگیزه ی قدم زدن ِ جانوری گرسنه در پشت سرم. انگار بخواهد به من برسد و من نخواهم. بخواهد بایستم و من نخواهم. بخواهم بخواهد بیاید و تا آخر دنبالم بیاید. تند نمی روم. حتا سه تا دکه ی روزنامه فروشی را نگاه می کنم. مجله ها را می خوانم.
عصر پنجشنبه اسم یک مجله است اگر نمی دانید. صبح چهارشنبه اسم هیچ مجله ای نیست. من از هیچ مجله ای خوشم نمی آید. دوست دارم مجله ها را بخرم. حاضر نیستم را با خودم ببرمشان خانه.
من می دانم که اگر با تاکسی برگشته باشم، حالا پشت پیانو، حالا لیوان چای کنار دستم حالا کتاب روی پام باید باشد. می دانم که اگر با تاکسی برگشته باشم، کسی پشت سرم راه نمی رود. کسی در یک صبح بهاری در یک صبح بهاری زیبا به دکه ی روزنامه فروشی نمی رود.
صاحب دکه مرا مثل یک پشه ی مزاحم دک می کند. من فقط ابژه هستم. اطاعت می کنم. دلخور می شوم. پشیمان می شوم. چرا پول مجله هایی که خوانده ام نمی دهم. چرا تن می دهم به ابژه شدن.
تاکسی ها هنوز به خانه ی ما می روند. جانور گرسنه پیدایش نیست. پاهایم درد می کنند. تقریباً ظهر است.
پ.ن. باید تند می آمدم. جانورم را کسل کردم. اه!

Tuesday, May 03, 2005

این پشت اوضاع زیاد امنی ندارم. رفتم که راه برم، هوا این قد خوب بود که حالم به هم خورد. دوست داشتم بلنگم. صب یه عالمه خون کثیف تو پای چپ ام جمع شده بود. یه قلمبه ی بزرگ. خوشم می اومد جیغ بزنم و اون پام و بماله. درد می کرد. لویی داشت نگاهمون می کرد و من فقط می دونستم که چشماش آبی اه. خودم با مداد رنگی آبی ش کرده بودم. الان شما هم می دونین. فقط داشتم خودمو لوس می کردم. به محض اینکه اون رفت آیفونو جواب بده یه تکون کوچولو پامو دادم و رگش باز شد. خودم ام اون موقع نمی دونستم که این طوری اه. الان حدس می زنم پام این کارو به خاطر من کرده. خیلی می فهمه هنوزم درد می کنه. باعث می شه بلنگم.
شبیه یه شعله شده م. با این که هیچکی اینو قبول نداره... اما خودم فک می کنم که شعله م. شوق رفتن دارم و این یکی دیگه خیلی مسخره ست چون با پاهایی که خون کثیف توش جمع شده
فقط رو کثافتا می شه راه رفت
تازه
بال ام ندارم
حتا بال مومی!
همه ش می خواد مچمو بگیره.
هنوز نمی دونه اگه صبر و حوصله داشته باشه
اگه فرصت داشته باشم
خودم مچمو بهش می دم...
فرض: من می نویسم
حکم: من غول ام
اثبات: من می نویسم من غول ام.
از نرم1 ده می خوام
از نرم2 ده می خوام
از پی آر ده می خوام
از آز معماری ده می خوام
از آز الک ده می خوام
از آز پایگاه ده می خوام
از پروژه ده می خوام
...
من خیلی عوض شده م نه؟

Monday, May 02, 2005

بهش زنگ می زنم و می گویم قرار فردا چی شد. می گوید با استادش صحبت کرده و دو تا کتابی را که استاد معرفی کرده تقریباً خوانده است. چه خبر است؟ سعی می کنم تعجبم را پنهان کنم. احساس کپک زدگی می کنم. خوشحال می شوم که می گوید الان نمی تواند صحبت کند و قرار این طوری می شود که شب دوباره بهش زنگ بزنم.
برای همین زنگ زدن دوباره یک ساعت وقت گذاشتم. نمی توانستم زنگ بزنم. همه اش فکر می کردم که چرا باهاش روبرو نمی شوم. با هیچ چیز روبرو نمی شوم. فقط می گریزم و موکول می کنم به بعد. خودم را غرق می کنم در چیز های دیگر. همان چیز های دیگر را هم در حاشیه نگه می دارم. فقط به حاشیه می پردازم. با کسی که این طوری نیست و مهم ها برایش در متن زندگی قرار دارند ناراحتم. یک جور ناراحتی آزاردهنده از این که...
از چی؟
زنگ می زنم دوباره. همان طور مودب است و رسمی. من هم همان شکلی ام. دقیقاً یک آینه. سرفصل های کتاب را برایم می خواند. خسته ام. یادداشت می کنم. ناخودآگاهی- واپس زدن- جنسیت- خود دوستی- دگردوستی...
صداش از دوردست می آید. کتاب روان درمانی پویشی را باید ازش بگیرم. فشرده و کوتاه مدت. با کلی احتیاط بهش می گویم که تا آخر برج بیشتر وقت ندارم. بهش نمی گویم که بیشتر می خواهم تمام شود تا هیچ چیز دیگر.
بدبختانه اینجا را هم می خواند.
همه چیز چقدر مسخره است. این که حس می کنم که دوستش هم دارم. لعنتی را.
و اینکه مسئله اصلاً او نیست.
تا حالا شده یه چیزی رو از حفظ باشی اما دلت بخواد از رو نوشته ش بخونی؟

Sunday, May 01, 2005

:(

همکلاسی های کلاس نرم1 – جماعت هشتاد و یکی – دو دسته ن:
یکی اونایی که از روز رفع اشکال برا امتحان هوش بهم سلام می کنن.
یکی ام اونایی که ترم پیش هوش داشته ن.

Parisienne Moonlight


I feel I know you
I don't know how
I don't know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me
I know I need you
I want you
To be free of all the pain
You have inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...
من نمی خوام فردا برم بیرون. می خوام الان برم بیرون. دیر وقته. گند زدم دیگه به همه چیز. فردا با یه میلیون آدم قرار دارم. از صبح زود. کاری هم از دستم بر نمیاد. واقعاً هیچ کاری. ناپدید شدن کمک بزرگی نمی کنه. باید می شد که نیست بشم. ندیده گرفته شدن خوبه. برای همین باید رفت بیرون و ول گشت. همین الان و قبل از این که بیدار شن.
با نوشتن این انگار تمامشونو پاک می کنم. اقلاً برای نیم ساعت. خوب که نگاه کنی علت نوشتن اش هم همین است. سبک کردن بار. بی حسی. افیون.
پ.ن. اون احساسه راست می گفت. خوکچه ی هندی بودم و بسی پروار...
اصلاً نمی شود. دارم رد خاکستری اش را می بینم. باید گریه کنم. نه برای نشدن اش یا نه شدن اش، برای نمی شود هم نه. برای نمی شوم هم نه. برای نمی شویم.
دارم قطره قطره اشک هایی که نمی ریزم را می گذارم نه می گذاریم جلوی ماه کدر خاکستری. آفتابی که نیست. مهتاب فقط نگاه ازش بر می آید و نگاه سرد تر از همه ی شب هایی که نشدیم می آید و این تازه بعد از آن است که گریه کنم و به زور قطره های اشک را دانه دانه رها کنم. که دخترک آینه ای بتواند بگوید نه. که پسرک آینه ای بتواند رویش را بگرداند. که برود پی خاکستری ِ کف دست هاش.

پ.ن. همه ش دروغه. من اینجا رو امضا نمی کنم.

Saturday, April 30, 2005

B-ta

دارد خط خطی می کند یعنی. می دانم که همه ی حواسش به ورقه ی روی میز من است که همین طور گذاشته ام روی جلد کتاب. کتاب هرابال را دارم می خوانم. بعد از هر جمله، کتاب را می بندم و می نویسم اش روی کاغذ. بعد، از کاغذ می خوانم. شاید او هم می خواند ازش.
در خلال این کار فصل به فصل به سراغ سوراخ لوله دودکش می دویدم و جمله به جمله کتاب تئوری آسمانها را می خواندم، در هر نوبت فقط یک جمله را، و هر جمله را مثل قرص مکیدنی، مثل آب نبات در دهان می انداختم و به این نحو در خلال کار از احساس عظمت و جلال و زیبایی بی حد و حصری که از هر سو بر من می بارید آکنده بودم، آسمان پرستاره ی بالای سرم از میان دودکش و جنگ بین قشون موشها در فاضلابهای پراگ در زیر پا.
استاد صد و پنجاه سانتیمتری بین میزها در حرکت است. می رود، می آید، دست هایش را در هوا تکان می دهد. چهارم: پیدایش انقلاب روسیه- پنجم: اعزام دانشجویان به خارج از کشور- داخل پرانتز بنویسید فرنگ...
می گوید فرنگ می دانید یعنی چه که دست بغل دستی می رود بالا. موجود جالبی است. چهره اش از نیمرخ زیباست. موهایش را به طرز اغراق آمیزی روی پیشانی اش ریخته. صدایش چیزی کم دارد. شین را درست ادا نمی کند. می گوید فرنگ یعنی فرانسه. صدایش توی ازدحام کلاس و امواج عبای نازک استاد گم است. همین طوری لای رونویسی هایم برایش می نویسم آفرین! زیرش خط می کشم.
چون من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم.
(زیرچشمی نگاه کرد و دید آفرین را. لبخندکی زد. موفق شدم.) به کارم ادامه می دهم. بی توجه به او.
جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آنکه اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه ی هر گلبول خونی برسد.
داریم با سید جمال الدین اسد آبادی آشنا می شویم. او اعجوبه ای است. پدر جریان روشنفکری در دنیای اسلام. معلوم نبوده که اهل کجاست. سید جمال همدانی، جمال افندی، جمال افغانی، جمال پاشا...
وقتی به بلاد کفر می روم، اسلام را می بینم، اما مسلم نمی بینم.
وقتی به بلاد اسلامی می روم، مسلم را می بینم، اما خبری از اسلام نیست.
برایش می نویسم تو اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ زیرش خط می کشم.
- بی تا. خونه مون تهرانه.
- آفرین به تو که بی تا رو جدا می نویسی. منم پری سا رو جدا می نویسم.
- اسم من جداس! تو ادای منو در نیار! تازه شم!
- هه! فکر کردی تنها آدم رو کره ی زمینی که اسمش جداس؟
- نه خیرم. مسخره م کردی!
- مسخره ت نکردم بی تا! فکر کردم یه جور خلاقیت به خرج دادی. یعنی می خوای بگی خودت هیچ نقشی در جدا کردن بی و تا نداشتی؟
کارت اش را در می آورد و بهم نشان می دهد.
- همه جا اسمم جداس! تو اهل کجایی؟
- من پری سام. گاهی ام پریسا. ترجیح می دم خودمو یه جهان-وطن بدونم. (احتمالاً اینو تو یه کتاب خوندم)
- بی خیال... کم آوردم. حالا بگو مال کجایی. چی می خونی.
- دانشکده فنی- کامپیوتر. ولی مالش نیستم. تو چی می خونی بی تا؟
- ادبیات فرانسه
دیگر داریم بدجوری شلوغ می کنیم. خم شده روی میز من و کاغذ هایم. به این فکر می کنم که آن همه با احتیاط داشتم کتابم را می خواندم.
- کتابتو بده من بخونم.
- دارم می خونمش خودم.
کتاب را بر می دارد و ورق می زند. بی احتیاط است و شلوغ.
- از دبیرستان به اینطرف، سر کلاس شلوغ نکرده بودم.
- نصف عمرت بر فناست.
می نویسم شاید همین طوره که می گی.
می نویسم که کودکی و شیطنت وشادی و همه ی چیز های دیگر را...
زیرش خط نمی کشم.
نمی نویسم.

Friday, April 29, 2005

در فراسوی مرزهای تنت

من لاس می زنم
تو لاس می زنی
ما بیرون جهان ایستاده ایم
و لاس می زنیم
- سلام
- سلام
- بلیط کنسرت می خواستم
- کدوم کنسرت؟
- رسیتال خانم حکیم آوا
- نداریم. تموم شده
- حتا یه دونه ام نمونده...؟
- نه!
من اصلاً قصد ندارم اینجا توی این نوشته، یا هر جای دیگری اثری از خودم باقی بگذارم. حتا همین خط اول را پاک می کنم. شما هم فرض کنید نوشته ام هنوز شروع نشده یا شما شروع نکرده اید به خواندن اش.
اصلاً نمی نویسم اش.
شما که نمی دانید او چه طوری است. او مرا له می کند. از این کار لذت می برد. له شدنم را تماشا می کند. لذت می برد.
من از له شدن لذت می برم، اما می دانم که می خواهم در دور بعد له اش کنم.
تمام روز را منتظر دور بعد می مانم. منتظرش می مانم.
می دانم که می داند. او هم می داند مرا. بدون این که من بخواهم ادامه می دهیم.
به خودم می گویم نه. شروع نشده. دیر نیست.
از این جمله به بعد، بخوانید.
.
.
.
باز هم .
شما عاشق این خانومه این که تو شکسپیر این لاو بازی می کنه. سر شب تیوی رو روشن می کنین می بینین که داره نشونش می ده. بعد می گین که ولش کن، تو محیط خانوادگی نمی شه دیدش...
نصف شب یه سر می زنین به آشپزخونه که شکلات وردارین. می بینین برادر کوچیکتون کنترل به دست جلوی تلویزیونه...
شما به روی خودتون نمیارین. فقط وقتی از آشپزخونه برمی گردین، دزدکی یه نگاه کوچولوی دیگه به تلویزیون می کنین...
شما می بینین طرف در کمال خونسردی زده هوم الون!
شما یه احمق به تمام معنایین.

Thursday, April 28, 2005

احساس می کنم یه خوکچه ی هندی ام.
ولی احساسم غلطه.
زندگی معمولی بین آدمها برایم سخت شده...
رفتن، آمدن، سلام کردن، دست دادن، خندیدن،
وبلاگ نوشتن، حرف زدن، نظر دادن،
خوردن، نوشیدن، خوابیدن، پوشیدن،
و در تمام لحظات مواظب بودن، توجه کردن، تلاش برای مفید بودن و یاد دادن، برای خوشایند بودن، خوب بودن.
همه ی اینها حالا روی دستم مانده اند. مثل کوه. مثل کلمه ی مسئولیت. که کلمه ی مورد علاقه ی پدر است. که یک دم از ذهن من بیرون نمی رود. راحتم نمی گذارد. نمی گذارد دنبال آنچه باشم که هستم.
*
من آن مفهوم مجرد را جسته ام
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه ی روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است
من آن مفهوم مجرد را جسته ام
من آن مفهوم مجرد را می جویم

Wednesday, April 27, 2005


Being the ant,
I dont see the difference
Between a wall & a will
Therefore, I will climb you,
being the wall!

Tuesday, April 26, 2005

وقتی که دیدم در خانه دیگر حتا برای یک دانه کتاب جا نیست، دو تا تختخوابی را که داشتم به هم چسباندم و بالای سر تختخواب دادم یک جور سایبان درست کردند که باز رویش تا سقف دو تُن دیگر از کتابهایی را که هر شب از محل کارم به خانه می آوردم، چیدم و پر کردم. وقتی که می خوابم این کتابها مثل یک کابوس دوتنی بر رویای من فشار می آورند. بعضی وقتها که بی هوا می غلتم یا در خواب داد می زنم، با وحشت می شنوم که کتابها جابجا می شوند، چون که کمترین تماس زانو یا فریادی کافی است تا آوار کتابها بر سرم فرود بیاید، سیلی جاری از شاخ فراوانی، مملو از کتابهای نادر، که مرا مثل شپشی در زیر خودش له کند.

-- تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال
- سلام
- سلام
- بلیط کنسرت می خواستم
- کدوم کنسرت؟
- رسیتال خانم حکیم آوا
- چند تا بدم؟
- ...
- چند تا؟
- هوم... یه دونه فقط!

Melody

(she sings)

It's so easy here with you
Like a walk in the park
Just before dark
Oh it's so easy here with you
Like sun on my face
A bright summer day

You're like a melody
That follows me
And when you go I still hear music constantly
You're like a melody
That follows me
And when you go you're haunting me
You're taunting me

And summer slips to fall, yes it does
Seems no times past at all
no time at all
And summer slips to fall and then it snows
And then I watch you go
watch you go

Got a feeling 'bout you
Might be nothing new
But time slips by so easily
I hardly try
So don't be sad
I won’t be blue
Cause love will follow, follow you

p.s. shabihe naghashi e cartooni e in khanoome,Molly Johnson, too clip e in ahang shodam

Monday, April 25, 2005

تمام اش بازی است و شیطنت. برای خنده است. من دختر کوچکی هستم در مرز واقعیت و هر چه واقعیت نیست.
با باد می روم. از سبکی و ریشه نداشتن.
صدای خنده را که می شنوم، می خندم. به ریشه و واقعیت و هر چه که جدی است و جدی گرفته اند. می خندم و با صورت های خندان پشتِ صدا یکی می شوم. صورت های جدی را به هیچ می گیرم. [بت های جدی را می شکنم]
بعد تازیانه فرود می آید. تازیانه ی خشن. جدی. سنگین.
درد فرود می آید و خنده میان بهت و سکوت پا در هوا می ماند.
بت های خندان وا می روند.
من و بت ها با بادِ تازیانه می رویم. من گم می شوم و بت ها می روند جایی دیگر که خدایی کنند. در جایی که گم می شوم دیگر بادی نمی وزد. پاهایم را بالای زمین نگه می دارم که ریشه نکنم. بین زمین و هوا نگه می دارمشان.
پا هایم درد گرفته.
محض خاطر شیطنت هم شده، این را می نویسم و می گذارم اینجا.

Sunday, April 24, 2005

همین است. چیزی ندارند که بگویند. دهانشان باز مانده.
انتظار دیگری هم نداشتم. لعنت. تف. فحش!!
اون از صبح ام که همه چیز به اون بدی شروع شد. این ام از شب کوچک بی ظرافتم. اصلاً نمی دونم که چی می خوام. می دونم که اصلاً نمی خوام بخوابم که صبح بشه. می خوام با تمام وجودم و توانم جلوی همه چیز بایستم. جلوی حقیقت بایستم. اما خود این چیه. این ایستادن لجبازانه چیه. عکس العمل من اینه: جلوی اشکام رو نمی تونم بگیرم.
یادت نره احتمال اینو در نظر بگیری که راست نمی گم. اقلاً این احتمال و بده که بزرگنمایی می کنم.

Saturday, April 23, 2005

انگار این خط اینترنت لعنتی محکوم است به همین که من پشتش بمانم و بدون خستگی و بی حوصله بارها و بارها تلاش کنم و آخر سر هم نتوانم بگیرم اش. لعنتی چقدر بیچاره است که امشب را هم باید بدون من صبح کند. من که اصلاً نیستم. اصلاً به حساب نمی آیم، اگر هم بیایم مهم نیست. مهم این است که دوباره شده همان آش و همان کاسه. همان شب بیداری کشیدن ها و دنبال کلمه ها دویدن. هر روز که می گذرد، بار بیشتری را دنبال خودم می کشم. هر روز دنبال خود ِ کوچکتری می کشم این بار را. از من کم می شود و به دنباله ای که من نیست می چسبد. کشیدن اش هم سخت تر می شود. و این هم اصلاً مهم نیست. اصلاً و اصولاً من مهم نیست. همین یک چیز از این همه تقسیم و تفریق گیرم بیاید راضی ام. همین بی اهمیت شدن. آن وقت بار را می گذارم زمین. جا می گذارمش دنباله ی لعنتی را. می روم پی کار خودم. آزاد می شوم.
خواهند گفت آزادی را می خواهی چه کنی. خواهم گفت آزادی را برای این می خواهم که ازم نپرسند و برای این که اگر ازم پرسیدند بگویم از این راهی که آمده ام برگردید و برسید به آنجایی که کسی مدتی پیش زیر آوار بار سنگینی رها شده است. و آن کس دیگر اصلاً شبیه من نیست.
راحت شدم. فکر کنم از همان وقتی راحت شدم که آینه خریدم. دیگر نه به روانکاوی کردن خودم علاقه دارم، نه نوشته های خصوصی و دفتر خاطرات. چقدر راحت می توان مرا پذیرفت. مثل آب خوردن... مثل نگاه کردن به آینه... که فقط حقیقت را به یاد می آورد. حقیقت هرگز چیزی جز این - چیزی بیشتر از این- نبوده است. حالا می فهمم که انگشت کردن توی حلق شخصیت و خاطراتم چقدر نفرت انگیز است. من توی حلق همه انگشت کرده ام. توی حلق تصویرشان. شاید فکر می کردم تا تمامش را بالا نیاورم و گند و کثافتش را تماشا نکنم، من نمی شوم. خودم را در نابودی خودم می خواستم به دنیا بیاورم. مثل ققنوسی که خودش را آتش می زند و خاكستر می شود. یا مثل آن نویسنده ای که با تک تک ورق های تنها نسخه ی کتابش سیگار پیچیده بود...

Friday, April 22, 2005

چنبره زده ام روی تخت پشت به در. پشت به دنیا. چقدر سر و صدا توی دنیای خانه هست. شاید همه اش سر و صدا نیست، فقط شلوغ است. همه می روند، می آیند، فکرت را آزاد نمی گذارند. می خواهند از کارت سر در بیاورند. می خواهند یکی از آنها باشی. ساده، صمیمی، مهربان، بی گره... بی سوال. دوست دارند روی سطح آب شناور باشی و مواظبت باشند که نروی پایین تر.
در را باز می کند و یک موز پرت می کند طرفم. موز کوچک از بالای سرم پرواز کنان می گذرد و می افتد پشت تخت. بین تخت و دیوار.
- چی شد؟ کجا افتاد؟
- نمی خورم. نیفتاده، همین جاست.
دوست دارم برود بیرون و تنهایم بگذارد. می آید موز را برمی دارد و می دهد دستم. بهش نگاه می کنم. نمی خواهم بخورم اش. انگار فقط تا وقتی نخورده امش می توانم جریان زندگی را ببرم زیر سوال. با خوردنم تاییدشان کرده ام. بهشان مجوز داده ام برای نزدیک تر شدن . برای اینکه بیشتر و بیشتر نفوذ کنند به من و عزلت ام را بگیرند. این قدر که دیگر منی نباشد...
کلافه ام توی خانه. از فردا دوباره می روم کتابخانه مرکزی. می خواهم فقط بخوانم. هرچه باشد...

Thursday, April 21, 2005

چقدر آینه عجیب است. آینه ی خودم است. مربع شکل و بزرگ، با قاب آبی کنار پنجره...
روبرویش که می ایستم، وجود دارم.
وقتی می آیم کنار، وجودم در من جا مانده است.

Tuesday, April 19, 2005

نمی شه تصور کرد که چقدر دلتنگ اش بودم. حتا خودم هم نمی تونستم تصور کنم. حتا با این که هنوز هم فکر می کنه روز مسابقه من حرفشو گوش نکردم و یادش نیست که اون اصلا چیزی نگفته بود که من گوش بدم. وقتی از پله ها می اومدم پایین کاملا داشتم پرواز می کردم. با همون قاطعیت و اطمینان همیشگی قطعه م رو انتخاب کرد. یعنی یکی از انتخابامو تایید کرد. شوبرت می زنم... پرواز می کنم...