Tuesday, April 26, 2005

وقتی که دیدم در خانه دیگر حتا برای یک دانه کتاب جا نیست، دو تا تختخوابی را که داشتم به هم چسباندم و بالای سر تختخواب دادم یک جور سایبان درست کردند که باز رویش تا سقف دو تُن دیگر از کتابهایی را که هر شب از محل کارم به خانه می آوردم، چیدم و پر کردم. وقتی که می خوابم این کتابها مثل یک کابوس دوتنی بر رویای من فشار می آورند. بعضی وقتها که بی هوا می غلتم یا در خواب داد می زنم، با وحشت می شنوم که کتابها جابجا می شوند، چون که کمترین تماس زانو یا فریادی کافی است تا آوار کتابها بر سرم فرود بیاید، سیلی جاری از شاخ فراوانی، مملو از کتابهای نادر، که مرا مثل شپشی در زیر خودش له کند.

-- تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال

No comments: