Monday, April 25, 2005

تمام اش بازی است و شیطنت. برای خنده است. من دختر کوچکی هستم در مرز واقعیت و هر چه واقعیت نیست.
با باد می روم. از سبکی و ریشه نداشتن.
صدای خنده را که می شنوم، می خندم. به ریشه و واقعیت و هر چه که جدی است و جدی گرفته اند. می خندم و با صورت های خندان پشتِ صدا یکی می شوم. صورت های جدی را به هیچ می گیرم. [بت های جدی را می شکنم]
بعد تازیانه فرود می آید. تازیانه ی خشن. جدی. سنگین.
درد فرود می آید و خنده میان بهت و سکوت پا در هوا می ماند.
بت های خندان وا می روند.
من و بت ها با بادِ تازیانه می رویم. من گم می شوم و بت ها می روند جایی دیگر که خدایی کنند. در جایی که گم می شوم دیگر بادی نمی وزد. پاهایم را بالای زمین نگه می دارم که ریشه نکنم. بین زمین و هوا نگه می دارمشان.
پا هایم درد گرفته.
محض خاطر شیطنت هم شده، این را می نویسم و می گذارم اینجا.

No comments: