Thursday, April 28, 2005

زندگی معمولی بین آدمها برایم سخت شده...
رفتن، آمدن، سلام کردن، دست دادن، خندیدن،
وبلاگ نوشتن، حرف زدن، نظر دادن،
خوردن، نوشیدن، خوابیدن، پوشیدن،
و در تمام لحظات مواظب بودن، توجه کردن، تلاش برای مفید بودن و یاد دادن، برای خوشایند بودن، خوب بودن.
همه ی اینها حالا روی دستم مانده اند. مثل کوه. مثل کلمه ی مسئولیت. که کلمه ی مورد علاقه ی پدر است. که یک دم از ذهن من بیرون نمی رود. راحتم نمی گذارد. نمی گذارد دنبال آنچه باشم که هستم.
*
من آن مفهوم مجرد را جسته ام
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه ی روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است
من آن مفهوم مجرد را جسته ام
من آن مفهوم مجرد را می جویم

No comments: