Tuesday, May 10, 2005

am

خیلی نا امید ام. یا همه شان احمقند یا هیچ کدامشان نیستند به جز دقیقاً من. منظورم از احمق را نمی دانم. شاید همیشه فکر کرده ام تحمل احمق ها را ندارم. شاید حالا تحمل هیچ کس را ندارم. شاید همیشه فکر کرده ام فقط احمق ها تحمل بقیه را ندارند. شاید حالا تحمل هیچ کس را ندارم.
ندارم. این عجیب نیست. نسخه می دهند دستم بلا استثنا. مریضم بلا استثنا. دکترند بلا استثنا. بلا استثنا. یعنی من هم همانم از دید آنها. فقط از دید خودم فرق می کنم. آنها هم احتمالاً تحمل ندارند مرا ولی چرا دارند؟ شاید یادشان رفته که ندارند. من هم اغلب یادم می رود اما بیشتر وقتها یادم هست. اکثر مواقع هم تحمل می کنم. چرا تحمل می کنم و اصلاً چه اصراری به ادامه ی زنده گی هست و اصلاً تحمل می کنم یعنی اصراری هست؟
یکدفعه چیزی به ذهنم می آید و از این رو به آن رو می شوم. نظرم نسبت به همه و چیز تغییر می کند. جایگاه همه و چیز برایم عوض می شود...
فکر می کنم زندگی یعنی همین.

3 comments:

Anonymous said...

دنياييست كو چك با آدمهايي كوچكتر. بعضي ها مي گن اهل زمين دو جورند .يا عقل دارند و دين ندارند و يا دين دارند و عقل ندارند. اما من ميخوام بگم دنيا باغ وحشي كه در اون هيچكس خودش نيست بدون اينكه خودش بدونه و چه خوبه كه يك روح غريبه باشه از همه جا و همه كس.

Anonymous said...

sahih

Anonymous said...

به سوی ضد شعر ... اين تو نيستی که عقب مانده را می نوازي. عقب مانده سر به ويرانی تو گذاشته است.حلول کرد،سرش بزنيد و نگذاريد بماند.