Monday, May 02, 2005

بهش زنگ می زنم و می گویم قرار فردا چی شد. می گوید با استادش صحبت کرده و دو تا کتابی را که استاد معرفی کرده تقریباً خوانده است. چه خبر است؟ سعی می کنم تعجبم را پنهان کنم. احساس کپک زدگی می کنم. خوشحال می شوم که می گوید الان نمی تواند صحبت کند و قرار این طوری می شود که شب دوباره بهش زنگ بزنم.
برای همین زنگ زدن دوباره یک ساعت وقت گذاشتم. نمی توانستم زنگ بزنم. همه اش فکر می کردم که چرا باهاش روبرو نمی شوم. با هیچ چیز روبرو نمی شوم. فقط می گریزم و موکول می کنم به بعد. خودم را غرق می کنم در چیز های دیگر. همان چیز های دیگر را هم در حاشیه نگه می دارم. فقط به حاشیه می پردازم. با کسی که این طوری نیست و مهم ها برایش در متن زندگی قرار دارند ناراحتم. یک جور ناراحتی آزاردهنده از این که...
از چی؟
زنگ می زنم دوباره. همان طور مودب است و رسمی. من هم همان شکلی ام. دقیقاً یک آینه. سرفصل های کتاب را برایم می خواند. خسته ام. یادداشت می کنم. ناخودآگاهی- واپس زدن- جنسیت- خود دوستی- دگردوستی...
صداش از دوردست می آید. کتاب روان درمانی پویشی را باید ازش بگیرم. فشرده و کوتاه مدت. با کلی احتیاط بهش می گویم که تا آخر برج بیشتر وقت ندارم. بهش نمی گویم که بیشتر می خواهم تمام شود تا هیچ چیز دیگر.
بدبختانه اینجا را هم می خواند.
همه چیز چقدر مسخره است. این که حس می کنم که دوستش هم دارم. لعنتی را.
و اینکه مسئله اصلاً او نیست.

4 comments:

Anonymous said...

تا آخر برج. نمي تونم خودم رو از شر این ارجاع ها راحت کنم. نه! هيچ ربطی نداره.

پ said...

self referential statements you mean?

Anonymous said...

farghi nemikone.

پ said...

uh! pas anonymous to i!