Tuesday, May 03, 2005

این پشت اوضاع زیاد امنی ندارم. رفتم که راه برم، هوا این قد خوب بود که حالم به هم خورد. دوست داشتم بلنگم. صب یه عالمه خون کثیف تو پای چپ ام جمع شده بود. یه قلمبه ی بزرگ. خوشم می اومد جیغ بزنم و اون پام و بماله. درد می کرد. لویی داشت نگاهمون می کرد و من فقط می دونستم که چشماش آبی اه. خودم با مداد رنگی آبی ش کرده بودم. الان شما هم می دونین. فقط داشتم خودمو لوس می کردم. به محض اینکه اون رفت آیفونو جواب بده یه تکون کوچولو پامو دادم و رگش باز شد. خودم ام اون موقع نمی دونستم که این طوری اه. الان حدس می زنم پام این کارو به خاطر من کرده. خیلی می فهمه هنوزم درد می کنه. باعث می شه بلنگم.
شبیه یه شعله شده م. با این که هیچکی اینو قبول نداره... اما خودم فک می کنم که شعله م. شوق رفتن دارم و این یکی دیگه خیلی مسخره ست چون با پاهایی که خون کثیف توش جمع شده
فقط رو کثافتا می شه راه رفت
تازه
بال ام ندارم
حتا بال مومی!

1 comment:

Anonymous said...

سلام
شک دارم با پاهايی که خونِ کثيف توشون جمع شده فقط رویِ کثافت بشه راه رفت. مسئله اينجاست که ناکثافتی که نتونيم روش راه بريم رو نشون‌ام بده تا برات روش برقصم! امّا همين رفتن و حتا روی کثافت رفتن بهتره هرچند که مقصدش مثلِ داستانِ عزيمتِ کافکا هرجايی دور از اينجا يا به قولِ بودلر هرجايی بيرون از اين جهان باشه!
قربان،