Sunday, May 15, 2005

چند تصویر

صبح- تصویری از سپیدارهای لخت جلوی دانشکده
صبح به این زودی این جا چه می کنم. چرا وسط بهار این طوری شاخه هایشان را شکسته اند. درازیشان بد جوری توی چشم می زند. صبح به این سردی بدون لباس بدون هیچی همین طوری بیایم وسط سپیدارها نگاه کنم بدون اینکه کسی چرا- اینجا- چه- می کنی- ...
کایفان: تحت تاثیر است. یک چیز دیگر بنویس
صبح- تصویر پله های خیس
پله های ادبیات را چهار تا یکی بالا می روم. گل ها را تازه آب داده اند. می خواهم قبل از یازده برگردم دانشکده. این یکی کلاس را می روم حتماً...
کایفان: اه خیلی بدتر شد که. لطفاً یکی دیگر
صبح- راهرو پیچ در پیچ گروه
می خواهم از کسی صحبت کنم که اینجا قرار است ح جیمی بنامیم اش. من و ح جیمی تا به حال با هم صحبت نکرده ایم، اما اسمم یادش هست. صدایش می کنم. آن طرف پله ها با کسی حرف می زند. با یک دختر. مرا می بیند؟ دختر بی قرار است و هی ساعتش را نگاه می کند. می دانم که این ح جیمی بد جوری اهل معطل کردن دخترها ست. قبلاً هم بود. دست اش را توی هوا تکان می دهد. دختر فکر می کند او کسی را دیده برای کسی دست تکان می دهد. ح می گوید نه این یک روش هندی است برای ارزیابی تمرکز و شخصیت افراد. دختر حوصله اش سر رفته یا ح جیمی همین الان چیزی بهش گفت که نفهمیدم. او سریع می گوید پیشنهاد خوبی است بهش فکر می کنم. انگار قبلاً برای این جواب خودش را آماده کرده بود. حالا تقریباً یک ساعت است که ایستاده اند و حرف می زنند. ح می بردش بیرون دانشکده. دنبالشان می روم. نمی بینند؟ می نشینند کنار شمشاد ها و باران که فکری است ببارد یا نه. باران حواسم را پرت می کند. وقتی خداحافظی می کنند ساعت از دوازده گذشته. موقع خداحافظی ح می گوید به این فکر کن: به این فکر نکن که چقدر آزادی خودت تصمیم بگیری، به این فکر کن که توی تصمیمی که خودت می گیری چقدر آزادی. دیوانه کننده است. دختر دور خودش می چرخد. گیج می شود. پله ها را تند می دود پایین که زیر باران نماند.
کایفان: تمام شد؟
ظهر- تصویر سنگریزه های کف پارک
سرم را بلند نمی کنم. دارد می آید طرف ام و کتابش را لوله کرده توی مشت اش. می شود بنشینم پیش شما؟ با کسی قرار دارید؟ می گویم نه بنشین. مزاحم نیستم؟ می گویم اگر مزاحم بود خودم می روم. می گویم چه آفتابی. می گویم وقتی رد می شدم دیده ام که روی نیمکت دراز کشیده و کتاب می خوانده. می دانست که دیده ام. هنوز سرم پایین است. دانشجویید نه؟ بله دانشجوی فلسفه. اوه بهتون هم میاد. نمی دانم چرا این فکر را می کند. می گویم به تو هم میاد پیش دانشگاهی باشی. کتاب ادبیات فارسی را دیده ام دست اش. می گوید پیش دانشگاهی نه. پشت کنکوری. من هم فلسفه نه. کامپیوتر.
کایفان: تا کی می خواهی خاطره نویسی کنی
عصر- خیابان گرسنه
پیاده برگشتن ِ این همه راه پیشنهاد کی بود؟ قدم هایم سنگین اند. نمی توانم. شیشه ی آب را گرفته ام دستم و هر چند قدم می خورم ازش. آبش گرم شده دیگر. رز های صورتی بلند آن طرف میله ها قشنگ اند حتماً. مجبور هم نیستند پیاده گز کنند. باغبان بهشان آب می دهد. فواره بهشان آب می دهد. باران بهشان آب
کایفان: کایفان بهشان تف هم نمی اندازد
در شیشه ی ویترین مبل فروشی تکرار می شوم. وای. این همه من. راستی چه می شد اگر یک دفعه خودم را می دیدم که از آن طرف می آید؟ خود ِ خودم را. با همین لباس های خیس عرق و همین قیافه ی خسته و درهم... دیوانه نمی شدم؟
کایفان: فایده ندارد جانم. نمی خواهد بنویسی دیگر
شب- تاریک روشن پله های خانه
آسانسور خراب است. دیگر تقریباً متقاعد شده ام که روز بدی بود. از دست رفت. پاگرد دوم را که رد می کنم یک دفعه می بینم اش. ایستاده آنجا و فرقش با فرشته ها فقط بال هایی است که ندارد. دست هایم را حلقه می کنم دور گردن اش. فکر می کنم چه خوب که واحد های طبقه دوم چشمی ندارند. حرف نمی زنیم. ایستاده آنجا که ببوسم اش و همین. می روم بالا.
خوبه. کایف خوابش برده

No comments: