Saturday, May 07, 2005

your

نمی دانم شاید چیزی هست که مرا باز به کنج دفترم می کشاند. در تو. به نوشتن ننوشته ای که کسی نخواند. به گفتن نگفته ای که نگفته ای. زنجیرم می کنی. به همین ساده گی تو می شوی. یک جمعه هم نشد. نمی خواهم بنویسم. نمی خواهم اینجا یا هیچ جا بنویسم ات تو بودنت را. می نویسم که بسوزانم. که بسوزاندم. بعد ِ نوشتن می روم هر چه کاغذ هست را می آورم همه اش را همین جا جلوی چشم خودت می سوزانم. بعد خودمان را اگر بخواهی. اشک هایم مثلِ سرازیر شده اند از دو تا انگشت بریده. که می بینی چقدر کوتاهند؟ می خواهم بسوزانم. نمی خواهم بنویسم دیگر. باید بیایی. باید به جای مداد انگشت ام را بتراشم برات. می توانم. فکر می کنی می نویسم، ولی دیگر نمی نویسم حتا. شب باشد و بیایی می توانم. نمی دانم شاید چیزی هست که انگشتهام دیگر نمی توانند. دیگر نمی توانند بهم خیانت کنند. نمی توانند ببندمشان. پس من همین جوری بهت مداد می دهم. هر چقدر. ده تا. که مال خودت باشند. بنویسی شاید. همه ی کاغذ ها را بنویسی. من قبل از نوشتن ات می خوانم. با انگشت هام. با صدام. با نگاهت.

همین. صفحه ی مایکروسافت ورد. باز می کنم که تایپ کنم، اما نمی توانم. نمی توانم نمی توانم. مجبورم به نوشتن چیزی که قبلاً ننوشته ام، نه چیزی که قبلاً نوشته اند. چیزی که بعد از نوشتن می آید، نه چیزی که قبل از آن هست. مجبورم به نوشتن آن چیز. خالی نمی شود اصلاً. پرم می کند از حس خالی شدن. نوشته هنوز تمام نشده من بعدی را شروع کرده ام. رفته ام صفحه ی بعد. ته ندارد این مایکروسافت ورد بی پدر. روی در نوشتم لطفاً در بزنید. نمی خواهم کسی بیاید توی این اتاق می خواهم خالی باشم. تنها و تاریک. نه که تاریکی را لازم داشته باشم یا تنهایی را برای کاری. تحملشان را ندارم فقط. غم انگیز است. راحتم نمی گذارند. تا کنار صفحه با من می آیند. تا همین حاشیه های کنار صفحه. بعد من می روم توی متن و گم می شوم و راحت می شوم. می مانند پشت در. باز نمی کنم. کاش میله داشت. کاش لباس راه راه تنم بود. کاش یک شماره داشتم.

فکر می کنم تمام شده. بعد می بینم نه، هنوز هست. یک بند دیگر هم دارد. حوصله داری؟ من ندارم که. مثل خودم و مایکروسافت ورد که. مثل قصر که. بی ته رهایش کنم که

No comments: