Saturday, April 30, 2005

B-ta

دارد خط خطی می کند یعنی. می دانم که همه ی حواسش به ورقه ی روی میز من است که همین طور گذاشته ام روی جلد کتاب. کتاب هرابال را دارم می خوانم. بعد از هر جمله، کتاب را می بندم و می نویسم اش روی کاغذ. بعد، از کاغذ می خوانم. شاید او هم می خواند ازش.
در خلال این کار فصل به فصل به سراغ سوراخ لوله دودکش می دویدم و جمله به جمله کتاب تئوری آسمانها را می خواندم، در هر نوبت فقط یک جمله را، و هر جمله را مثل قرص مکیدنی، مثل آب نبات در دهان می انداختم و به این نحو در خلال کار از احساس عظمت و جلال و زیبایی بی حد و حصری که از هر سو بر من می بارید آکنده بودم، آسمان پرستاره ی بالای سرم از میان دودکش و جنگ بین قشون موشها در فاضلابهای پراگ در زیر پا.
استاد صد و پنجاه سانتیمتری بین میزها در حرکت است. می رود، می آید، دست هایش را در هوا تکان می دهد. چهارم: پیدایش انقلاب روسیه- پنجم: اعزام دانشجویان به خارج از کشور- داخل پرانتز بنویسید فرنگ...
می گوید فرنگ می دانید یعنی چه که دست بغل دستی می رود بالا. موجود جالبی است. چهره اش از نیمرخ زیباست. موهایش را به طرز اغراق آمیزی روی پیشانی اش ریخته. صدایش چیزی کم دارد. شین را درست ادا نمی کند. می گوید فرنگ یعنی فرانسه. صدایش توی ازدحام کلاس و امواج عبای نازک استاد گم است. همین طوری لای رونویسی هایم برایش می نویسم آفرین! زیرش خط می کشم.
چون من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم.
(زیرچشمی نگاه کرد و دید آفرین را. لبخندکی زد. موفق شدم.) به کارم ادامه می دهم. بی توجه به او.
جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آنکه اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه ی هر گلبول خونی برسد.
داریم با سید جمال الدین اسد آبادی آشنا می شویم. او اعجوبه ای است. پدر جریان روشنفکری در دنیای اسلام. معلوم نبوده که اهل کجاست. سید جمال همدانی، جمال افندی، جمال افغانی، جمال پاشا...
وقتی به بلاد کفر می روم، اسلام را می بینم، اما مسلم نمی بینم.
وقتی به بلاد اسلامی می روم، مسلم را می بینم، اما خبری از اسلام نیست.
برایش می نویسم تو اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ زیرش خط می کشم.
- بی تا. خونه مون تهرانه.
- آفرین به تو که بی تا رو جدا می نویسی. منم پری سا رو جدا می نویسم.
- اسم من جداس! تو ادای منو در نیار! تازه شم!
- هه! فکر کردی تنها آدم رو کره ی زمینی که اسمش جداس؟
- نه خیرم. مسخره م کردی!
- مسخره ت نکردم بی تا! فکر کردم یه جور خلاقیت به خرج دادی. یعنی می خوای بگی خودت هیچ نقشی در جدا کردن بی و تا نداشتی؟
کارت اش را در می آورد و بهم نشان می دهد.
- همه جا اسمم جداس! تو اهل کجایی؟
- من پری سام. گاهی ام پریسا. ترجیح می دم خودمو یه جهان-وطن بدونم. (احتمالاً اینو تو یه کتاب خوندم)
- بی خیال... کم آوردم. حالا بگو مال کجایی. چی می خونی.
- دانشکده فنی- کامپیوتر. ولی مالش نیستم. تو چی می خونی بی تا؟
- ادبیات فرانسه
دیگر داریم بدجوری شلوغ می کنیم. خم شده روی میز من و کاغذ هایم. به این فکر می کنم که آن همه با احتیاط داشتم کتابم را می خواندم.
- کتابتو بده من بخونم.
- دارم می خونمش خودم.
کتاب را بر می دارد و ورق می زند. بی احتیاط است و شلوغ.
- از دبیرستان به اینطرف، سر کلاس شلوغ نکرده بودم.
- نصف عمرت بر فناست.
می نویسم شاید همین طوره که می گی.
می نویسم که کودکی و شیطنت وشادی و همه ی چیز های دیگر را...
زیرش خط نمی کشم.
نمی نویسم.

1 comment:

nO-one said...

پری سا شیطون سر کلاس.. هووم م م جالبه!