Friday, April 22, 2005

چنبره زده ام روی تخت پشت به در. پشت به دنیا. چقدر سر و صدا توی دنیای خانه هست. شاید همه اش سر و صدا نیست، فقط شلوغ است. همه می روند، می آیند، فکرت را آزاد نمی گذارند. می خواهند از کارت سر در بیاورند. می خواهند یکی از آنها باشی. ساده، صمیمی، مهربان، بی گره... بی سوال. دوست دارند روی سطح آب شناور باشی و مواظبت باشند که نروی پایین تر.
در را باز می کند و یک موز پرت می کند طرفم. موز کوچک از بالای سرم پرواز کنان می گذرد و می افتد پشت تخت. بین تخت و دیوار.
- چی شد؟ کجا افتاد؟
- نمی خورم. نیفتاده، همین جاست.
دوست دارم برود بیرون و تنهایم بگذارد. می آید موز را برمی دارد و می دهد دستم. بهش نگاه می کنم. نمی خواهم بخورم اش. انگار فقط تا وقتی نخورده امش می توانم جریان زندگی را ببرم زیر سوال. با خوردنم تاییدشان کرده ام. بهشان مجوز داده ام برای نزدیک تر شدن . برای اینکه بیشتر و بیشتر نفوذ کنند به من و عزلت ام را بگیرند. این قدر که دیگر منی نباشد...
کلافه ام توی خانه. از فردا دوباره می روم کتابخانه مرکزی. می خواهم فقط بخوانم. هرچه باشد...

2 comments:

nO-one said...

منم میام!

پ said...

تو کجا میای بچه؟ :)