Saturday, April 23, 2005

راحت شدم. فکر کنم از همان وقتی راحت شدم که آینه خریدم. دیگر نه به روانکاوی کردن خودم علاقه دارم، نه نوشته های خصوصی و دفتر خاطرات. چقدر راحت می توان مرا پذیرفت. مثل آب خوردن... مثل نگاه کردن به آینه... که فقط حقیقت را به یاد می آورد. حقیقت هرگز چیزی جز این - چیزی بیشتر از این- نبوده است. حالا می فهمم که انگشت کردن توی حلق شخصیت و خاطراتم چقدر نفرت انگیز است. من توی حلق همه انگشت کرده ام. توی حلق تصویرشان. شاید فکر می کردم تا تمامش را بالا نیاورم و گند و کثافتش را تماشا نکنم، من نمی شوم. خودم را در نابودی خودم می خواستم به دنیا بیاورم. مثل ققنوسی که خودش را آتش می زند و خاكستر می شود. یا مثل آن نویسنده ای که با تک تک ورق های تنها نسخه ی کتابش سیگار پیچیده بود...

1 comment:

Eyeda said...

gahi oghat hast ke haghighat na tasvir ayene ast,na hatta khode ayene,shayad divar,shayad khode to bashi.