Wednesday, May 04, 2005

هر چه بیشتر می نویسم اش، بیشتر از خودم دور می شوم. هرچند معنی ندارد. دور از چی از کی از کدامشان. برای چی می پرسم وقتی که مهم نیست. وقتی که فرقی نمی کند. وقتی جوابی ندارد. من نگران چیزی نیستم، حتا چیزی را حس نمی کنم. بخواهی بلندم کنی و ببری آن بالا، یا دستم را بگیری و بکشی پایین که بو بگیرم و یکی بشوم با زمینه ی قهوه ای رنگ دست و پا زدنی که بی فایده است. یکی می شوم؟ می شوم؟ کسی نمی داند. می توانم تا وقتی می شود خورد بخورم. تا وقتی می شود نوشید بنوشم. بعد باید تن بدهی به بالا آوردن ام. بعد باید پشت ام را نوازش کنی و بگویی هر چی دوست داری بخور. باید نگاهم کنی که هرچی دوست دارم می خورم. نگاهم کنی که خودم هستم. نگران چیزی نیستم الان. نگران دور شدن یا له شدن یا چیزی نشدن. می شود همه اش را اینجا نوشت. اینجا یا هرجا. تازه، می شود ننوشت. این همه راه فرعی هست. این همه کوچه ی باز ِ ول. این همه خیابان دراز. این همه زن با زنبیل. این همه می گذرد...
هر چه بیشتر می نویسم اش، بیشتر فاصله می گیرم. شبیه خط فاصله می شوم که شبیه منهاست. از منها بیزارم. از همه شان. از گل های زرد و بنفش کوتاه کنار خیابان بیزارم. از دختر های قد کوتاه. از موبایل. از دختر های زیبا. از همه شان بیزارم.
نباید این را می گفتم.
همه دختر ها زیبا هستند. وقتی خیلی کوچک بودم و توی کوچه بازی می کردیم، یک پسر کوچک این را گفت. هنوز یادم مانده. بهم گفت هنر نمی کنی خب همه ی دخترا خوشگل ان.
هنر نمی کنم خب.

2 comments:

Anonymous said...

I do feel some cut up about you as I had told you before but I prefer not to talk about important things with you, because there is really nothing improtant in this vast infinite fu..ing world around. take care! by

Anonymous said...

موافقم، نمی شه هنر کرد!